۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

من عرب را با تیپای بیرون کردم من پامو رو سرش گذاشتم

تمام مطالب این سایت با رعایت انصاف قابل کپی برداری است و صرفا برای آشنایی و استفاده عموم تهیه میشود نظرات ذکر شده لزوما نظر تهیه کننده آن نیست

برداشت از هاآرتض
چند دوجین نوجوان اسراییلی در اورشلیم پیام اینترنتی،1، مشابهی را دریافت کرده اند:"ما به[ حضور] اعرابی که در ,پیسگا,ول هستن خاتمه خواهیم داد.هرکس که یهودی است و میخواهد به همه چیز پایان دهد باید ساعت 10 شب در بورگر رانچ حاضر شود و ما سرانجام به آنها نشان خواهیم داد که آنها نمیتوانند در زمین ما [انگل وار] زندگی کنند.هرکس که میخواهد در اینکار شرکنت کند و خون یهودی داردباید نامش را زیر این پیام اضافه کند
"
واقعا مشکل بود که روزی مسخره تر و نکته دارتر برای فرستادن این پیام یافت :چهارشنبه 30 آوریل که روز پیش از سالگرد هولوکاست است یافت. چند دوجین پسر سر ققرار حاضر شدند در محل خرید پیسگات زیعو . آنها از همه جای پایتخت آمده بودند و به داخل آنجا سرازیر شدند ،بعضیهاشان پای پیاده بعضیها با اتوبوس و بعضیها هم به وسیله اولیاشان به آنجا آورده شدند . درحالیکه مسلح به چاقو ،پوب دستی و چماق بودند و همه آنها یک مقصود داشتند : به اعراب آزار برسانند به خاطر اینکه عرب هستند
در جلوی ورودی این گانگ با دو پسر که متعلق به اردوگاه پناهندگان (فلسطینی ها) شوعافات بودند برخورد کردند که برای خرید لباس آمده بودند و نمیدانستند فروشگاه به خاطر روز هولوکاست زودتر تعطیل شده است. روز با داغون شدن خنجر خوردن و خونین شدن آن دو و انتقالشون به بمارستان دانشگاه عین کارم پایان یافت. چند روز پیش یک شکایت نامه به دادگاه محلی اورشلیم (بیت المقدس) علیه یازده نفر از مهاجمان تسلیم شد،نوجوانانی که بین 15 تا 19 سال سن داشتند.شهادت آنها نشان میدهد که حمله آنها در جامعه ای ترتیب داده شده بود که بیرحمی در قبال اعراب در آن پذیرفته شده و حتی لازم دانسته میشود و هدف آن باز گرداندن برتری یهود در نواحی اطراف میباشد
رافائل 15 ساله به پلیس گفت (نام او و سایر نوجوانان تغییر داده شده است) : من در مدرسه ای به نام تدی کولک در پیسگات زیعو تحصیل میکنم . سه شنبه گذشته مثل یک روز عادی آغاز شد.مدرسه.من از ورزشگاه باز میگشتم و در راه کلاسم بودم که گفتگوهای چند تا پسر را شنیدم که میگفتند فردا در فروشگاه حاضر میشویم تا با اعراب بجنگیم من مثل هر روز به خانه رفتم و داخل آی سی کیو مسنجر شدم ...بعد از آنکه با چند نفر حدود نیم ساعت صحبت کردم ،آنها برای من پیغامی دادند که فردا ساعت 10 عصر رزو قبل از روز هولوکاست ما برای جنگ با اعراب جمع میشویم به خاطر اینکه برای دخترها سوت میزنند و بچه های کوچک را آزار میدهند من پیغام رو برای یک نفر [دیگه] فرستادم.
یک نوجوان دیگر ،یارون ، در شهادتش گفت من سه شنبه قبل از آن پیامی رو در آی سی کیو دریافت کردم ...آنروز رسید و من ساعت 8:30 برای کوتاه کردن موهایم به سلمانی ،کوبی بن حییم، در پیسگات زیعو رفتم . بعد از اینکه کوبی کوتاه کردن موهای من را به پایان برد گفت ،یاللا،یه ساعت و نیم دیگه ما جمع میشیم تا حساب اعراب رو برسیم

روز بی شگون
در همان زمان در خانه ابو کمال در شوعافات که شمال اورشلیم میباشد،احمد 18 ساله آمادهخ میشد تا خارج شود .پدر او جمال گفت " او به من گفت که میخواهد لباس بخرد"."من شنیده بودم که در پیسگات زیعو یک فروشگاه هست که مثل خیابان جفا میماند و ارزان است .من هم به او گفتم خیلی عالی است برو ،چرا که نه ؟"
احمد دومین بچه از دوازده بچه خانواده است ."او میدید که من زمان پر مشقتی را سپری میکنم و اینکه نیاز به کمک او دارم بنابراین ،از آن موقع به بعد به عنوان سرایدار در مرکز درمانی شآآره زدک کار میکند.بچه من خیلی آرام است هیچکدام از ما تا کنون سابقه پیش پلیس نداشته ایم "ما هم دوستان یهودی و هم عرب داریم ،ما با هیچکس خصومت نداریم ومورد احترام مردم دهکده هستیم"ه
دمدمای عصر ،احمد از خانه اش بیرون آ»د و هنگامیکه به پیسگات زیعو رسید نوجوان دیگری از اردوگاه پناهندگان را ملاقات کرد ،ولید 16 ساله را. "عرب کوچولو" که پسران یهودی مورد بازجویی او را به اینصورت توصیف میکردند،عادت داشت اون دور و بر در جستجوی کار بپلکد .هنگامیکه آنروز عصر با احمد ملاقات کرد تصمیم گرفتند که با هم به فروشگاه بروند.
ولید در شهادتش به پلیس گفت :"ما در راه فروشگاه بودیم و میخواستیم لباس بخریم .و ساعت 7 بعدااز ظهر آنجا رسیدیم . هنگامیکه میخواستیم داخل شویم نگهبان [دم در] به ما گفت که همه جا تعطیل است و فقط کلینیک باز میباشد.ما هم مرکز خرید را ترک کردیم ،و به ایستگاه فروش گاز مجاور آن رفتیم،غذا خریدیم و در پارک نزدیک آنجا تا ساعت 9 عصر نشستیم . ما تصمیم داشتیم به خانه برگردیم ،و در راه بازگشت به خانه جمعیت بیزرگی را در جلو مرکز خرید مشاهده کردیم"
هنگامیکه احمد و ولید نشستند تا غذا بخورند ،پسران یهودی کم کم نزدیک رستوران محلی بورگر بار جمع میشدند رافائل به گفت :"عصر هنگام من یک چاقو از اتاقم برداشتم . من چاقو را در جیبم گذاشتم و به خیابان رفتم"
در مورد اتفاقی که قرار بود بیفتد چه میدانستی ؟
رافائل:"جنگ با اعراب ...من میخواستم ببینم اونجا چه اتفاقی می افتد"
چرا با چاقو آ»دی؟
"من همه جا به چاقو میروم . اگر کسی بخواهد آنرا از من بخرد همراه من هست تا به او بدهم...چاقو همیشه با من است و هیچ فرقی نمیکند که درگیری سختی در حال وقوع هست یانه . چاقو از صبح همراهم بود"
حتی با چاقو مدرسه هم میروی؟


ادامه دارد...