۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

فصل 2:رعد ، تو وقف خدایی!!ا

ادوین توی همین زمین به دنیا اومده بود. غزه. توی یکی از شهرک های صهیونیست نشین که اخیرا دولت اسرائیل به خاطر مقاومت فلسطینیا جمعش کرده بود. از بچگی یه اسم مزاحم توی گوشش بود: عرب فلسطینی!ا
تازه دبیرستانو تموم کرده بود و دوره ی سربازی ش را می گذروند، بیشتر اسرائیلیا ناراحت بودن که سه سال از عمرشونو مجبورن تو سربازی تلف کنن ولی ادوین می خواست سرباز باشه، می خواست انتقام بگیره، اونو از شهرک دوران بچگی ش بیرون کرده بودن. خاکی که تورات گفته سرزمین موعود اون و همکیش هاشه. هنوز هوا کاملا تاریک بود. یاد پولی افتاد که برای ترک غزه به خانواده اش پرداخت شده بود. چند صدهزار دلار به پول امریکا یا چند ملیون شِکل به پول اسرائیل. فکر کرد احمقا فکر می کنن خونه ی آدم را می شه با پول خرید. کتاب مقدس را یه بار دیگه ورق زد: עַתָּה לֵךְ וְהִכִּיתָה אֶת-עֲמָלֵק, וְהַחֲרַמְתֶּם אֶת-כָּל-אֲשֶׁר-לוֹ, וְלֹא תַחְמֹל, עָלָיו; וְהֵמַתָּה מֵאִישׁ עַד-אִשָּׁה, מֵעֹלֵל וְעַד-יוֹנֵק, מִשּׁוֹר וְעַד-שֶׂה, מִגָּמָל וְעַד-חֲמוֹר. {ס} (ترجمه: پس الا´ن برو و عماليق را شكست داده، جميع مايملك ايشان را تماما نابود کن و بر ایشان شفقت نکن، بلکه مرد و زن و طفل و شیرخواره و گاو و گوسفند و شتر و الاغ را بکش... اول سموئیل فصل 15 آیه 3 این برای ادوین یه آیه ی آشنا بود، و خیلی هم طبیعی چون یهود قوم برگزیده ی خداست، اگه سرزمین موعودش را به زبون خوش ندادن باید به زور ازشون پس گرفت، اونا بیش از هزار سال تو سرزمینی زندگی کردن که مال پدرای منه! ادوین
خیلی ناراحت بود حس می کرد دیگه از یهودیت چیزی تو اسرائیل باقی نمونده. حتی بعضیا حرف از صلح می زنن، فکر می کنن باید یه گوشه ای از زمینو داد به فلسطینیا. خوبه تورات را بخونن و ببینن شائول به خاطر اینکه فقط چندتا بره و گوساله را از اون قوم عمالیقی نکشت مورد نفرت خدا قرار گرفت. خوبه تلمود را بخونن ببینن نژاد غیر یهودی نصف ارزش اونا را هم نداره.
غزه، اردوگاه جبالیا، ساعت 4 صبح
نقل از روزنامه اعتماد ؟ (به نقل از گاردين) -رعد، تو وقف خدایی!... مادر رعد اینو از بچگیش تو گوشش خونده بود. رعد تو غزه به دنیا اومده بود جایی که مقاومت مثل نون شب و درس مدرسه جزئی از زندگی بود. نگاه کرد به برادرش محمد، که آماده می شد بره مدرسه. از وقتی محاصره ی غزه تنگ شده بود حتی قیمت نون خالی هم سر به آسمون گذاشته بود. -محمد بچه است، یعنی می فهمه این همه درد برای چیه؟ نامردا غزه را تخلیه کردن که هیچ اسرائیلی توش نباشه تا بتونن تا حد مرگ فشارو روش زیاد کنن. رعد داشت این فکرا را کنار هم می چید. دید محمد یه تیکه نون خشکه برداشت و گذاشت تو جیبش، ودو تا دفتر انداخت تو کیفش. رعد به کلیدی که آویزون کرده بود دور گردنش چنگ انداخت. این کلید قدیمی خونه ی پدریش تو حیفا بود. چطور یه عده مهاجر به خودشون جرات داده بودن اونا را از خونه و خاکشون تحت حمایت قدرتای خارجی بندازن بیرون و اسم این کارو بذارن اراده ی خدا، خدا کجا یه همچین ظلمی می کنه؟ کدوم ملتی تو دنیا اینطوری از تمام سرزمینش آواره شده و تو اردوگاه زندانی شده. حتی اونایی که از فلسطین حمایت می کنن خیلی هاشون فکر می کنن درد فلسطین فقط همینه که محمد جز نون خشک چیزی نداره برای غذا بخوره. تازه منت چندرغاز پولی که کشورای اسلامی و اروپایی براشون می فرستن ده برابر کمکی یه که واقعا به فلسطین می شه. کاش می تونست برای محمد یه نیم لیتری شیر بخره. اگه مثل بقیه ی مردم دنیا کشوری داشت که توش حق حیات داشته باشه و دولتی که حداقل صداش را به گوش دنیا برسونه شاید می شد. فکر کرد: همه ی بدبختی های ما از آوارگیه، یعنی محمد اینو می فهمه؟ محمد بچه است! محمد آماده شده بود. باید از یکی دوتا ایست بازرسی رد می شد، برای همین بود که قبل از روشن شدن هوا راه می افتاد فکر رعد مشغول بود: احتلال (اشغالگران) داره برای جنگ آماده می شه، تو این یه وجب جا می خوان ما را به سیخ بکشن، آتش بس که تموم بشه، از این در و دیوارای نیم بند آتیش تا آسمون هفتم بالا می ره، یه تل خاک می مونه از این باریکه. آیا کسی تو دنیا هست که حواسش به قتل عام باشه؟! بوی سوختگی را از الان می شنوم خدایا، یکی به داد مردمم برسه! خدایا گیرم ما تروریست، این محمد که دیگه زورش به کسی نمی رسه. هر کسی دنبال کار خودش، دنبال مشکلات روزمره ش، یکی خسته اس، یکی حال نداره، یکی بدهکاره، یکی درگیره، یکی امتحان داره، یکی از عربا بدش میاد، یکی با اسلام بَده، یکی با اسرائیل خوبه،... بابا این تیکه زمین داره برای نسل کشی آماده می شه! یعنی اینقد مهم نیس؟ خدا، فریاد ما را کیه که تو این دنیای به این بزرگی بشنوه؟ آخ یعنی محمد می فهمه؟ یه هو انگار که یه چیزی از خواب بیدارش کرده باشه یا محکم خورده باشه تو سرش، چیزی یادش اومد که از بی قراری بلند شد تا دم در راه رفت: "حسبنا الله و نعم الوکیل" ... رعد، تو وقف خدایی! چطور فکر کردی غیر خدا کسی حمایتت کنه؟
محمد آماده شده بود. باید از یکی دوتا ایست بازرسی رد می شد، برای همین بود که قبل از روشن شدن هوا راه می افتاد
ایران، تهران ساعت 2:30 صبح
امتحانا کمر دانشجوها را شکسته، سارا و یلدا اولین میان ترمشونو داشتن، اصولا وقتی تو خوابگاه این وقت شب چراغ روشن می مونه یعنی همین دیگه، یعنی امتحانا کمر دانشجوها را شکسته! بازم خوبه این دوتا همکلاسن، رسم که نیست دانشجو تو دوره سال درس بخونه! - فصل چهارو خوندی؟ - مگه فصل چهارَم هست؟... سارا که ولو شده بود پایین میز روی کتابش با این حرف نیم خیز شد و با حالت نیمه شوک به یلدا نگاه کرد. - چی کار کنم حالا؟ - کوتاهه که! سارا با دلخوری دوباره ول شد روی کتابش. چند نفر سر میزای دیگه اشاره کردن ساکت باشین. یه نفر رو جزوه ش خوابش برده بود. سارا عصبی شده بود، همین طوریشم نمی شد از این استاد نمره گرفت. با خودش فکر کرد: اگه نمره م از شمس ایرانی کمتر بشه که ضایعه! بهونه جور می شه که این دخترا با این همه هارتو پورتشون هیچ چی بارشون نیس! صفحه های جزوه شو شمرد، دید نه حالا حالاها داره بخونه. یه فکر دیگه اومد تو ذهنش: اگه بیفتم چی؟ یلدا خوابش گرفته بود. هنوز یه دورش را تموم نکرده بود. دلش هوا کرده بود الان خونه باشه پای تلویزیون، این موقع شب معمولا فیلم قدیمیا را می ذاشت. برگشت گفت: - ای خدا الان خونه بودیم چی می شد؟ - می گم این جزوه ش را بخونیم بسه برا فصل 4؟ - آره بابا، کتابو که دیگه نمی رسی بخونی. عجب تحویلی گرفتی ما را! فکر کردم یه چیزی بلغور کردم! - چی؟ خونه؟ صندلیتو بچسب که از همین جام دو روز دیگه که سالن مطالعه شلوغ بشه می اندازنمون بیرون. اصلا تو خوابگاه نمی شه درس خوند. چطور این استادا ما خوابگاهیا را می ذارن کنار شاهرخ شمس ایرانی؟ - بزرگ ترین بلای قرن: امتحانات! یلدا اینو گفت و بازم بیشتر توی صندلیش سر خورد پایین. یکی با ته خودکار زد رو میزش که یعنی ساکت. یلدا فکر کرد اگه یه کم وقتش باز می شد می تونست به کارای دیگه هم برسه، کارایی که هیچ کس به فکرشون نیس، مثلا یه مقاله بده تو فلان نشریه دانشجویی درباره ی... مثلا راشل کوری. ولی حیف که بدجوری پاش گیر بود، باید چار چنگولی خودشو نگه می داشت مشروط نشه. با صدای خیلی آروم به شوخی گفت: ما نشستیم هی کتاب می زنیم تو سرمون یکی ام پا می شه می ره فلسطین می میره اقلا خونش به یه دردی می خوره. یلدا با دلواپسی جواب داد: اه ولم کن شب محشری، بابا کاش مام فلسطینی بودیم عوض جزوه جویدن دو تا سنگ می پروندیم تو همه دنیا نشونمون می دادن! یه ساده ای مثل تو هم شب امتحان میان ترم درس 4 واحدی می نشست غضه مونو می خورد. احساس خیلی بدی از حرف یلدا بهش دست داده بود، حس می کرد فردا اون داره می ره نمره ی زیر نصف بیاره اون وقت رفیقش به جای اینکه نگران اون باشه نگران یه عده عربه که الان اصلا اسم ایرانم تو ذهنشون نمیاد. ولی در واقع یلدا اصلا جدی نبود، یه چیزی پروند که حس شب امتحان عوض شه. بعدشم دید هر چی فکر می کنه حالشو نداره ده صفحه آخرو بخونه، همون جوری رو صندلی خوابش برد. راشل کوری موند و ... رعد و محمد
در نتيجه اجراي طرح محاصره، هزاران نفر از اهالي غزه در اثر سوء تغذيه و بيماریهاي ناشي از كم خوني مي ميرند. علاوه بر آن تعداد بسياري از كودكان با كمبود شديد غذا دست به گريبانند و غذاي آنها را بيشتر، نان و چاي تشكيل مي دهد. در هفته گذشته با چندين خانواده در غزه تماس گرفتم و خواهش كردم كه با كودكان آنها صحبت كنم. پاسخ هايي كه از كودكان گرفتم واقعاً هولناك بود. من با 10 كودك صحبت كردم و به شدت متاثر شدم از اينكه دريافتم 7 نفر از آنها غذاي شان طي هفته نان و چاي و كمي گوجه فرنگي بوده است. افراد بالغ به ويژه پدر و مادرها شدت فاجعه اي را كه با آن روبه رويند آشكار نمي كنند. آنها خيلي كوتاه پاسخ مي گويند <الحمدلله> ولي لحن صداي شان حاكي از آن است كه نگراني و پريشاني زيادي را تحمل مي كنند.

هیچ نظری موجود نیست: