۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

فکر می کنم مناسب باشد که همیشه چیزی خارج از موضوع فلسطین رو بلاگ من وجود داشته باشد برای مقایسه ، برای عبرت و برای تنوع

به قول اصفهونی ها : بچه جی های جهادی !

يكم
امروز پنج شنبه 27 اسفند 88. ساعت 5 بعدظهر رسيديم جلگه! اگر ساعت حركت بچه ها از تهران را 6 صبح چهارشنبه حساب كني مي شود 35 ساعت و اگر ساعت حركت را 4 بعداز ظهر چهارشنبه از اصفهان حساب كني مي شود 25 ساعت !
به هر حال راه بس ناجوانمردانه طولاني بود! و هوا بس گرم!
ظهر پنج شنبه را در دلگان توقف كرديم از براي نهار. نهار اعياني تداركات همه را غافلگير كرد. نان داغ سنتي به همراه يك كاسه ماست! البته از انصاف نگذريم دسر نهار چسبيد. بستني وانيلي در ظهر داغ كوير!
دوم
پشت پيراهن هاي پارسال نوشته شده بود: مرا عهديست با جانان!امسال نوشته شده بود: مسافران كربلا!نتيجه منطقي اش اين مي شود: ما را عهديست با جانان تا مسافران كربلا بمانيم! شايد اصلا چنين چيزي نباشد.سومبعد از تحمل مشقت راه رسيديم مدرسه راهنمايي شبانه روزي دخترانه جلگه، ايام عيد است و مدرسه خالي از سكنه. حياطي باصفا و نسبتا بزرگ. گروه پيش قراول يك روز زودتر براي آماده كردن فضاي مدرسه آمده است. در و ديوار را پر كردند از عكس شهدا و پلاك و سر بند! فانوس هاي رنگي هم از در و ديوار آويزان است! انصافا اين آقا هادي به درد همين كارها مي خورد! احتمالا در آينده اي نه چندان دور مي شود مدير كل تزيينات داخلي مدارس دخترانه!
چهارم
از قرار بايد شوخي هاي بين راه را بخاطر ريگي جدي بگيريم! هر چند از قديم گفته اند بادمجون بم آفت نداره! هر ماشين بي پلاكي كه در مسير ديده مي شد و يا هر نيساني كه در حال قاچاق سوخت رويت مي شد همه به نيكي از ريگي ياد مي كردند و البته چند لعن و نفرين هم پيشكش!پنجمهنوز نيم ساعت از رسيدن به محل اسكان نگذشته كه آقا محسن بعد نماز مغرب رو به بچه ها مي گويد يك كاميون ده تني آرد رو بايد خالي كنين! با اين سر و صدايي كه بچه ها راه انداخته اند براي خالي كردن يك كاميون فقط خواجه حافظ جلگه اي نفهميد ما آمده ايم جلگه!ظرف پنج دقيقه خالي شد! بالاخره مسافران كربلا بوديم ديگر! راننده كاميون فقط مي خنديد! نتيجه منطقي اين مي شود كه تنها برادران افغاني جان و پر ندارند؛ مهندسان و طلاب عزيز هم چيزهايي در چنته دارند!
ششم
سيستم سرويس هاي بهداشتي مجهز به سيستم سنتي و البته پيشرفته آفتابه است كه خيلي كمياب است، مانندآب كه فقط در ساعاتي خاص در شبانه روز وصل است. حساب و كتاب خاصي نمي خواهد، يك گردان آدم و سه چهار سرويس بهداشتي نه چندان قابل تعريف مجهز به سيستم آفتابه هوشمند، نويد صف هايي طولاني براي جهادي ها خواهد بود. البته ماجرا زماني بيخ پيدا مي كند كه بچه ها با خبر شدند سرويس هاي معلوم الحال فوق الذكر برق هم ندارند!بچه ها در برد اطلاع رساني خطاب به مدير كل تزيينات داخلي مدارس دخترانه نوشته اند: به جاي اين همه فانوس فكر چند فروند آفتابه زاپاس مي كردي!
هفتم
شب اول افتتاحيه برگزار شد و بچه ها هر چه شيرين كاري بلد بودند ريختند روي دايره و با صداي يك و يك و يك...دو و دو دو ... خود را عميقا به يكديگر معرفي كردند. بعد از افتتاحيه لباس هاي مخصوص اردو را پخش كردند. لباس هايي آبي رنگ بلند بالا تا زانو با يقه آخوندي!(به روايتي ديپلماتي) .بلند بودن لباس ها شده بود سوژه خنده! يكي گوشه پيراهن - شلواري اش را مي گرفت و با ناز آن را كمي بالا مي برد و مانند دخترهاي ديار اجنبي احترام مي گذاشت و ديگري با قيچي به جان پيراهن ها افتاده بود تا هنر خياطيش را نشان دهد!با اين دامن هاي بلند و كلاه هاي حصيري كه سر بچه ها رفته، شده بوديم براي خودمان يك پا سامورايي! وقتي به هم مي رسيديم دولا مي شديم و... سايانورا!
هشتم
يك ربع قبل نماز صبح بيدار باشه! بعد نرمش صبحگاهي و بعد صبحانه! همه اين كارها را كه بكني تازه هوا دارد از گرگ و ميشي در مياد. بلندگوهاي سمعي بصري هم شبانه روزي برنامه دارند...بيل زدن انرژي مصرف مي كند بد جور! قرار بر اين است راس ساعت 10 يك چاشت مختصر عمله ها را سرپا نگه دارد كه عمله هاي جهادي دهونه اش ناميده اند ! واژه اي غريب كه دهخدا هم بعيد است به مخيله اش خطور كرده باشد.خوردن دهونه يك مستند راز بقا است. به يك لقمه ات چشم هاي حريص چنان طمع ورزيده اند... شايد حافظ شيرازي هم جهادي تشريف داشته اند كه فرموده اند: اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست و با تردستي لقمه را از دست مگسان ربوده و ميل نموده اند!
نهم
روز اول كارگري و بعد از چند ساعتبيل زدن و ملات درست كردن با خستگي و كوفتگي داري از پا مي افتي مسئول اردو بيايد بگويد كه يك ساعت زودتر به مقر اسكان بر مي گرديم. از خوشحالي در پوستت نمي گنجي و با خودت مي گويي ايول يك ساعت زودتر از بقيه گروه ها در روستاهاي ديگر، مي رويم و مي خوابيم و در حال برگشت اين خيالات و اوهمات را در ذهنت مي بافي ولي وقتي به مقر رسيدي مي بيني يك كاميونده تن به انتظارت نشسته و دارد به تو پوزخند مي زند! بعد از خالي كردن كارتن هاي روغن و كسيه هاي برنج و عدس، دارد اشكت در مي آيد! براي ده تن شب قبل 90 نفر آدم بود ولي الان نهايت15 نفريم. به غلط كردن افتاده ايم و عمراً ديگر زود برگرديم!
دهم
روز اول سال نو است. يعني دقيقا اول فروردين. ساعت30 :7 بچه ها پشت در مدرسه منتظرند تا بيايي در مدرسه را باز كني! بعضي شلوغ ترها از شكاف پنجره هاي بي شيشه مدرسه زودتر سر كلاس نشسته اند! تا روزي كه در اردو هستيم همين است. نمي دانيم ما بايد خجالت بكشيم و يا اينها خيلي كار درستند! در هر صورت ما بايد خجالت بكشيم!سران اردو در مغزت فرو كرده اند كه عمله فكر نمي كنه و فقط بيل مي زنه! تو هم ساده فقط گوش مي كني و بيل مي زني! شب اول يك ده تن خالي كرده اي! عصر روز بعد يك ده تن و باز سكوت كرده اي. نتيجه منطقي اش اين است كه يك تريلي 18 چرخ پر از كيسه هاي50 كيلوگرمي آرد مي آيد و عمله ها در چشم به هم زدني! راننده را در حيرت فرو مي برند!بچه ها يك شبه پير شده اند! سر و صورت همه سفيد است! سر بردن كيسه آخر آرد، بين طلبه ها و دانشجويان دعوا شده. كيسه آخر روي دست ده پانزده نفر بلند مي شود! اينجا هم لقمه آخر، شرم و حياست! شب شايعاتي مبني بر فرود يك هواپيماي باربري و كشتي باربري در مقر مي پيچيد! ظرف اين چند روز هزار كيسه آرد 50 كيلوگرمي كه كمك خيرين به مردم منطقه بوده توسط آقايان طلبه و مهندس و دكتر عمله خالي شده و شايعه هم همچنان قوت دارد!
يك ربع با كاميون تا بيابان هاي خارج روستا رفته اند خاك بياورند براي مسجد. نيم ساعت بيل زده اند به اين زمين بي زبان و يك ربع هم طول كشيده تا برگشته اند، اوستاي بنا گفته است جنسش خوب نيست!
بار ديگر يك ربع رفته اند،نيم ساعت بيل زده اند و يك ربع بر گشته اند و باز همان آش و همان كاسه!
كارد بهشان بزني خونشان هم در نمي آيد آخه اوستاي بنا مي گويد همين خاك پشت مسجد خاك خوبي است از همين بياوريد.
يازدهم
بچه هاي روستا دير با كسي رفيق مي شوند ولي اگر رفيق بشوند عمرا ديگر نارفيق بشوند! علي براي بچه هاي روستاي زيارت دو، كلاس گذاشته بود. بعد كلاس وقتي مياد به بچه هاي گروه عمراني(عمله ها) سر بزند، عمله ها ازش پذيرايي مفصلي مي كنند و سر و صورتش رو گچي مي كنند. بچه ها ديده بودند كه علي صورتش سفيد شده!بعد ظهر كه علي سر كلاس مي رود، مي بيند صورت بچه ها همه سفيد و گچي شده!
دوازدهم
محمد حسين از بچه هاي روستاي ميان بازار بود. بچه ها آنجا حمام مي ساختند و محمد حسين مرتب براي بچه ها چايي و آب يخ مي آورد. وقتي گفت خودش شيعه است و پدرش سني، تعجب كرديم.مي گفت ماه محرم مبلغ آمده بود براي مسجد. اهالي هم پاي منبرش نمي رفتند. پدرم گفت خوب نيست مهمان آمده تنها باشد. شب ها برو پيشش و پاي منبرش. همين جلسات باعث شده شيعه شوم. الان مادر و برادرانش شيعه اند. خودش هم سال اول طلبگي است. پسر عموهاش مي خواستند شيعه بشوند نگذاشته. مي گفت بايد كاملا تحقيق كنن بعد بگويند اشهد ان علي ولي الله...
سيزدهم
سال 88 يكي از روستاها، گووس بوديم. روستاي گووس آب نوشيدني نداشت. براي رسيدن به چشمه 20 دقيقه راه بود. احمد، مسئول تداركات گروه بود و براي بچه ها چايي و غذا درست مي كرد و آب مي آورد.بعد از سه روز از شروع كار همه بچه هاي گووس آب روغن قاطي كردند و دچار مسموميت غذايي شدند. كار چند نفر هم به سرم كشيد. احمد چند ماه بعد در يادواره حاجي والي در دانشگاه گفت حال نداشتم تا لب چشمه برم، از آب هاي راكد سطح روستا آوردم. البته سعي كردم خيلي تخم قورباغه و بچه ماهي وارد سطل آب نشود!امسال هم از روز اول اردو، دكتر جلگه كه خودش هم مهمان جلگه اي هاست و براي طرح نوروزي آمده است روزي دو سه تا مشتري از بچه هاي جهادي دارد. مسموميت، سرما خوردگي، كمر درد و ...
چهاردهم
آمدن برق به روستاهاي دورافتاده اگرچه مزيتي بزرگ است ولي بايد به اثرات فرهنگي و اجتماعيش هم توجه كرد. اكثر كپرنشين ها تلويزيون دارند و اگر چه نسبت به شهري ها كمتر به تماشاي اين جعبه جادو مي نشينند ولي بي تاثير نبوده است. يكبار پسركي از من پرسيد خانه شما چه شكلي است؟ از اين خانه هايي است كه در تلويزيون نشان مي دهد؟ بزرگ و چند طبقه است؟ واقعا سخت بود جواب دادن به كودكي كه در كپري 10 متري زندگي مي كند!امسال خيلي افسوس مي خوردم وقتي در بعضي كپرها عكس جومونگ بر ديوار كپر نصب بود!
پانزدهم
علي با بچه هاي زيارت 3 معني صلوات را كار كرده بود. روز بعد كه از بچه ها پرسيده بود چند نفر بلد نبودند. خودشان آمده بودند جلو و دست هايشان را دراز كرده بودند.اول تعجب كرده بود! بعد فهميده بود آنها منتظر خوردن تركه هستند!لبخندي زده بود و گفت بچه ها بنشينيد!
شانزدهم
امسال به حمدالله كمك هاي مردمي زياد بود. براي هر خانواده يك كيسه آرد، يك كيسه برنج، 3كيلو لپه، 2 كيلو عدس، 2 كيلو لوبيا، 2 كيلو نخود، 1 كيلو سويا، 4 قوطي كنسرو ماهي، 3 قوطي روغن مايع.در مجموع براي هزار خانوار. ناچيز بود مخصوصا براي خانواده هايپر جمعيت اما لبخندي برايشان داشت كه خستگي را از تن بيرون مي كرد.
هفدهم
آب منطقه با مزاج بچه ها سازگار نبود. روزي دو سه نفر راهي خانه بهداشت جلگه مي شدند. لحظه سال تحويل سه نفر دراز به دراز كنار هم خوابيده بودند و در رفتن به سمت سرويس هاي بهداشتي در رقابت! بچه ها هم نامردي نمي كردند و به جاي دلداري مي گفتند سالي كه نكوست از بهارش پيداست!اون شب رو تلفني از چند تا دكتر نسخه گرفتيم تا فردا برسونيمشون به دكتر طرح نوروزي جلگه!دكتر به خنده مي گفت چند روز ديگر در جلگه هستيد؟ يك نسخه داد براي همه گفت ديگه نيازي نيست هر كسي مريض شد بيارين اينجا!وضع خانه بهداشت هم تعريفي نداشت، براي اينكه بخواي روي تخت بخوابي تا سرم يا آمپولي بزني بايد با دست خيل مگسان را مي پراندي تا بتواني يكدقيقه دراز بكشي!
هجدهم
شب ها با اين كه خسته بوديم به دعوت امام جماعت مسجد جلگه به نماز جماعت مغرب مي رفتيم. مسجدشان رونقي گرفته بود. هر شب يكي از طلبه هاي اردو در مسجد صحبت مي كرد. حاج ناصر قرار بود 5 دقيقه صحبت كنه كه شيرين نيم ساعت صحبت كرد. بي ذكر مصيبت هم كه نمي شود تمام كرد. با ته لهجه شيرين آذري اش روضه خواند و فضا را عوض كرد.از روز بعد هم به همت بچه هاي فرهنگي اردو بساط نمايشگاه عكس شهدا در مسجد بر پا شد. نگين نمايشگاه هم، عكس چند تن از شهداي خود مردم جلگه بود كه بچه ها خانواده اشان را در اين چند روز شناسايي كرده بودند!
نوزدهم
معضل اصلي منطقه اعتياد بود. وقتي وارد منطقه شديم از خبري كه شنيديم بد جور جا خورديم. يك طفل شيرخواره به دليل دود ناشي از مصرف موادمخدر برادر نوجوانش جان خود را از دست داده بود!قبح اعتياد در بين جوانان ريخته بود. مادرها به شدت از اين بلايي كه بر سر جوانانشان افتاده بود ناراحت بودند. درد دل خود را به طلبه ها گفته بودند و درخواست كمكمي كردند. خانواده اي را ديديم با هفت هشت بچه! مادر مي ناليد از اعتياد پدر خانواده . مي گفت به اندازه مصرفش كار مي كند و ما را رها كرده است!بيستم
مراسم سال تحويل كاملا متفاوت برگزار شد. 45 دقيقه به لحظه سال تحويل بچه ها دعاي توسل را شروع كردند. و در لحظه سال تحويل به حضرت ولي عصر توسل كردند! تنها زماني كه در اردو تلويزيون ديديم همان لحظه سال تحويل بود كه با ديدن حرم امام رضا(ع) بچه ها به گريه افتاده بودند. بعد هم پيام آقا!تلويزيون آنقدر برفك داشت كه نفهميديم چي به چي شد! صداي تلفن ها بود كه پشت سر هم به گوش مي رسيد . خيلي ها اولين نوروزي بود كه از خانواده دور بودند.سفره هفت سين هم كاملا كارگري بود. سيمان، سيم، سنگ، سطل، ساعت، سبزه، سيم چين... پايين سفره هم اسم هفت نفر كه با سين شروع مي شد يا سيد بودند نوشته شده بود.چند دقيقه بيشتر از سال همت و كار مضاعف نگذشته بود كه پشت بلندگو اعلام كردند يك ده تن مواد غذايي آمده ، بچه ها سال تلاش مضاعفه بدوييد!
بيست و يكم
در تركيب اردو جدا از بچه هاي دانشگاه علامه، صنعتي اصفهان و طلبه هايي كه از قم آمده بودند عده اي هم به صورت فاميلي آمده بودند! دو تا از بچه ها با پدرخانم هاشان، يك نفر با دو تا باجناقش، يك نفر با سه تا برادراش! يك نفر هم با پسر عمويش! توي برد جفنگيات اردو زده بودند: سيطره خاندان هزار فاميل بر اردو!ولي انصافا دو تا پدر خانم ها با اينكه از لحاظ سني اختلاف زيادي با بچه ها داشتند، نشان دادند كه دود از كنده بلند مي شود!
بيست و دوم
با خبر شديم در يكي از روستاهاي نزديك ميان بازار يك جانباز شيميايي زندگي مي كند. قرار شد با بچه ها و به مناسبت سال نو، سري به او بزنيم. دايره اي را فرض كنيد با قطر 4متر. ديوارها تا نصف گلي و سقف هم از چوب و برگ درختان. چندتايي هم بچه دورتا دور اين خانه! يكي پرسيد از بنياد به شما سر نمي زنند؟ گفت: تا بحال كه كسي نيامده!برايمان از والفجر 8 گفت. از جنگ گفت و از امام كه قدر آرمانهايش را بدانيم... آنچنان از نظام و انقلاب حرف مي زد كه بچه ها سرشان را پايين انداخته بودند.
بيست و سوم
مي گفتند كه برايشان آب آورده است. مي گفتند با كانال كشي آب كشاورزي فراهم كرده بود. مي گفتند خيلي از اشرار بعد ا ز آن دست از شرارت برداشتند و كشاورزي كردند! مي گفتند اگر مي گذاشتند زنده بماند الان خيلي ها سر كار بودند! عكسش را زده بودند پشت در مسجد جلگه: شهيد نور علي شوشتري.
بيست و چهارم
امسال يك خيري باني شده كه بچه هاي جهادي با هواپيما برگردند. 5 تا ميني بوس شده ايم تا از جلگه برويم ايرانشهر. در ميان راه به دليل مهارت راننده ها در جاده خلوت در وسط بيابان 4 تا از ميني بوس ها به هم خوردند!!آينه بغل يكي كنده شده، يكي عقب ماشينش داغون شده، يكي شيشه اش شكسته و ...نتيجه اين مي شود كه 3 تا از ماشين ها نمي توانند حركت كنند و منتظر پليس مي مانند براي كشيدن كروكي! و بچه ها به جاي 5 تا بايد در دو ميني بوس جا بشوند!قابل حدس بود اگر پاي بچه ها به فرودگاه برسد، فرودگاه را بهم بريزند! مخصوصا كه فرودگاه ايرانشهر كوچك بود و اكثر مسافران هم بچه هاي جهادي بودند! زبان ها همچنان خوب كار مي كرد بويژه كه يكساعت تاخير داشت جناب هواپيما.يكي دنبال سويچ گم شده هواپيما مي گشت، يكي دنبال كارت سوخت، يكي دنبال چسب پنچرگيري!موقع سوار شدن يكي به خلبان گفت: كاپيتان يه لنگي جيزي هم به اين شيشه ها بكشي بد نسيت!ـ سلامتي دو نوگل خندان كاپيتان و شاگردان، صلوات بفرست!